خاطرات
هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  من با اسم خاطرات و آدرس maryam16.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دوستان این وبلاگ به دلیل کیفیت بالای لوکس بلاگ!!!!!!!!!!!!!! به ادرس زیر منتقل شد


 khaterat2.persianblog.ir/

[ دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:14 ] [ مریم ]

میرسه روزی که توهم باورکنی این همه فاصله ر

باورت شه جداییمون  ٬ مرگ یک خاطره ر

میرسه  روزی که  تو هم باور کنی غصه ر

باور کنی  خستگی این  تن عاشق و  خسته ر

میرسه روزی که باور کنی تموم شدن قصه ر

اون روز می بینی اخر خط و کمبود عاطفه ر

شاید اون لحظه باورت شه پاکی اون همه گریه ر

آرزومه اون شب  قبول کنی  این دل دیوونه ر

فقط اون روز از یاد نبری این عاشق دل شکسته ر

اما اون وقت میخوریم حسرت این عشق ساده ر

میرسه روزی که باور کنیم تموم شدن این لحظه ر

[ دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ] [ 11:11 ] [ مریم ]

این روزهــا از همه دوری می کند

حافـــظه ی بلنـــد مدت من"

انگـــار سیر شـده است

از خــوردن آن همــه

خـــاطـــره .. !!
......

دیگر عادت کرده ام

به داشتــن خدایی که

همیشـــه سکوت می کند

 

[ جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, ] [ 13:18 ] [ مریم ]

روزی خرکی بود بسی زیبا

با خواهر و مادر اما نداشت بابا

 

با یارانه ای که می گرفت و حقوق اندک

می توانست اداره کند یک زندگی کوچک

 

 

روزی خر غصه ی ما عاشق شد

عاشق دختری که ازاو خرتر بود،شد

 

خر عاشق  به سوی خانه روانه  شد

تا مادر چهره اش بدید از رازش اگاه شد

 

مادر گفت: غصه ات چیست؟

تو فقط بگو ان دختر کیست؟

 

خر گفت:دختری بس زیباست

خانه یشان هم در فلانجاست

 

مادرخر فردا صبح خندان  برای تحقیق رفت

اماانچنان عصبانی برگشت که ای کاش نمی رفت

 

مادر گفت:او دختر خوبی نیست فلان است

احمق!او چشم بادومی و اهل افغان است

 

نه یارانه می گیرد و نه شناسنامه دارد

تازه به همه گفته از قبرس می اید!!!

 

تو جمع کن انچه را به دست می اوری مازاد

بعدش هم برو تحصیل کن در دانشگاه ازاد

 

برو درس خوان و مهندس شو

شوهر یک زن نایس( (nice شو

 

تازه من یک روز که از دانشگاه عبور میکردم

داشتم یواشکی به حرف استادها گوش میکردم

 

استاد ها با هم یک صدا می گفتند

این دانشجو ها به خر زکی گفتند

 

از ان پس به تو می گویند جناب خر

مهندس اگر نخواهی هم دکترخر

 

اسمی برای خودت به هم بزن

پوز این دختر هم به خاک بزن

 

کلی پول دربیار و به خارج رو

به انگلیس ،المان یا قبرس رو

 

یک دختر اورجینال قبرسی بگیر

بعدش هم انجا سه تا سه تا زن گیر

 

این دختره ایکبیری و افغانی چیست؟

ان ورپریده اصلا لایق پسر من نیست

 

خر گفت:افرین به این مادر دانا

او برای من هم مادرست هم بابا

 

من به نصیحت تو عمل  می کنم

می روم و ازاد ثبت نام می کنم

 

بعد تحصیل،دکتر یا مهندس می شوم

می روم رئیس ناسا در قبرس می شوم

 

در انجا هم زوجه اختیار می کنم

برایتان10-20تا نوه مهیا می کنم

[ شنبه 25 تير 1390برچسب:, ] [ 11:25 ] [ مریم ]

فرض کنید: به شما این امکان رو میدن که یه رئیس واسه دنیا انتخاب
کنین ....



که قادر باشه به بهترین نحو ممکن دنیا رو رهبری و صلح و ترقی و خوشبختی
رو برای بشریت به ارمغان بیاره

سه نفر برای این کار نامزد شدن..شما بگین بین این سه داوطلب کدوم رو
انتخاب میکنین ؟؟؟

برای خوندن مطلب به ادامه مطلب برید




ادامه مطلب
[ دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, ] [ 13:56 ] [ مریم ]

 


واي، باران؛ باران؛
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسي نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم،
و ندائي که به من مي گويد:
"گر چه شب تاريک است
دل قوي دار،
سحر نزديک است
از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال.

تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني
تو چنان شبنم پاک سحري؟           
- نه، از آن پاکتري.
تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست.
از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را.
گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند.
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد!
در ميان من و تو فاصله ها ست.
گاه مي انديشم،
-مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!

دستهاي تو توانائي آن را دارد؛
-که مرا، زندگاني بخشد.

من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم.
آه مي بينم،مي بينم
تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
من به اندازه زيبائي تو غمگينم
آرزومي کردم،
که تو خواننده شعرم باشي.
-راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه،دريغا،هرگز،
باورم نيست که خواننده شعرم باشي.
- کاشکي شعر مرا مي خواندي!-

افسوس!
آيا چه کسي تو را،
از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟

تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد مي کني.
وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را،
آباد مي کني.

-اينک،
با من چه مي کني؟؟؟؟؟؟!!!!!!


در انتظار اميدم،در انتطار اميد             

تو اي گريخته از من! حصار خلوت تنهايي مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خويش آب کن
مرا به خويش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.


چگونه با چه زباني به او توانم گفت:"که بر نمي گردي"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوري ست هميشه،
هميشه بي تصوير،هميشه بي تعبير
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)

 


من ندانم که کيم ،من فقط مي دانم
که تويي،شاه بيت غزل زندگيم

[ چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, ] [ 20:6 ] [ مریم ]

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
 
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف وآن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:

برای خوندن داستان به ادامه ی مطلب بروید


ادامه مطلب
[ شنبه 11 تير 1390برچسب:, ] [ 19:27 ] [ مریم ]

همه مي پرسند

 

چيست در زمزمه مبهم آب؟ 

 

چيست در همهمه دلکش برگ؟ 

 

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند 

 

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟ 

 

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟ 

 

چيست در کوشش بي حاصل موج؟ 

 

چيست در خنده جام 

 

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟  

به تو مي انديشم.

 

اي سراپا همه خوبي

 

تک و تنها به تو مي انديشم

 

همه وقت، همه جا، 

 

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم

 

تو بدان اين را، تنها تو بدان

 

تو بمان با من، تنها تو بمان

 

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب

 

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند

 

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛ 


ريسماني کن از آن موي دراز؛ 


تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه


تو بمان با من، تنها تو بمان


من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛ 


آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.


فريدون مشيري

[ چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, ] [ 13:54 ] [ مریم ]

شنبه :
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسیدگی به کارهای شخصی ام ولی
مگه این مردم میذارن؟!

یکشنبه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هیچکدام از کارهای اداریم نرسیدم.
8753 تصادفی ، 6893 اعدامی ، 9872 تزریقی ، 44596 ایدزی ، و یک نفر بالای
145 سال سن رو واسه خاطر یک آدم وقت نشناس از دست دادم ... برای خودکشی
اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاری میکردم دیگه روحش بیدار نمیشد!

دوشنبه:
رفتم بیمارستان ویزیت یکی از مریضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که
نمیتونستم برم جلو. همه روپوش سفید پوشیده بودن و داشتند تند تند یادداشت
برمیداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالای سر مریض، اما دیدم
دانشجوهای پرستاری قبل از من کشتنش. اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود حتی
روحشم ناقص کنن!
از همکاری بدم نمیاد، ولی بشرط اینکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم
نمیاد کسی تو تخصصم دخالت کنه.

سه شنبه:
مادره با دوتا بچه اش میخواستن از خیابون رد شن. اول دست یکی از بچه ها
رو گرفتم، اما دیدم اون یکی داره نیگام میکنه.
دست اون یکی رو هم گرفتم، اما دیدم باز مادره داره یه جوری نگام میکنه.
اومدم دست خودشم بگیرم، اما دیدم یه عوضی با ماشین همچی با سرعت داره
میاد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با یک اشاره
ماشینش منحرف شد و کوبید به درخت. به خودم که اومدم دیدم مادره و بچه هاش
از خیابون رد شدن و برای تشکر دارن برام دست تکون میدن.
منم براشون دست تکون دادم و برای اینکه دست خالی نرم همونی که کوبیده بود
به درخت رو با خودم بردم. طرف اونقدر خورده بود که روحشم یه جورایی نشئه
بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهمیده مرده!

چهار شنبه:
خیلی عجله داشتم، اما وایستادم تا دعواشونو ببینم. چون جای دیگه کار
داشتم خواستم برم، ولی دیدم یکیشون داره فحش بدبد میده. اونقدر ازش بدم
اومد که توی راه بهش گفتم: اگه زبونتو نیگه داشته بودی الان نه خودت چاقو
خورده بودی و نه دست من زخمی میشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول
کردمو دارم روحش رو پنچرگیری میکنم!

پنج شنبه:
اونقدر از برج ایفل برام تعریف کرده بودند که هوس کردم این آخر هفته ای
برم اونجا و یه دیدی بندازم. وقتی رسیدم بالای برج، دیدم یه آقایی با
دوربینش رفته رو لبه وایستاده تا از منظره پایین عکس بگیره.راستش ترسیدم
بیفته. با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچی بخوره زمین که دیگه قابل
شناسائی نباشه. با احتیاط رفتم جلو بگیرمش نیفته اما تو یه لحظه جفتمون
چنان هل شدیم که روحش موند تو دست من و جونش پرت شد پائین! باور کنید
اصلا تو برنامم نبود ولی بالاخره پیش اومد.

جمعه:
بابا ولم کنید جمعه که تعطیله! میگن تو جمعه ها مرده ها هم آزادن، اونوقت
خدا رو خوش میاد طفلکی من آزاد نباشم ؟!

 

[ یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, ] [ 22:6 ] [ مریم ]

خداجون چیه دیگه چی شده؟بازم که خیسه چشات

                نکنه ایندفعه هم یکی ول کرده دستاش از دستات

 

نکنه بازم یکی بهت گفته خیلی بی مرامی  بی وفایی

                 نکنه بازم یکی گفته  که ولش کردی تو تنهایی

 

غصه نخور گریه نکن خوب ما دیگه همینیم

                               ولی میمیریم اگه فقط  یه روز تو ر  نبینیم

 

اونا نمیدونن تو اصلا واسه چی اشک میریزی

                              دل دادن به اونا مثل اینه که دلت دور میریزی

 

خدایا تو ساختی اینجا ر  واسه ما اما توش غریبی

                       بازی و  بی وفایی  ما ادما  ر با خودت می بینیی؟

 

همیشه دستات سفت میزاری تو دستامون اما بازم

                   میگیم:خدا که ولمون کرد نکنه تو تنهایی ببازم؟                   

 

این قانون زمینه که تو دوستی هامون رعایت می کنیم

                           هر که خیلی خوب بود باید تو خوبیش شک بکنیم

 

هر خوبیی که بکنی باز میگیم نه این خوب نیست

                        اینجا راه و روش  دوستی مردم  بی دروغ  نیست

[ پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, ] [ 11:24 ] [ مریم ]

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.
 
بالاخره پرسید:

- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟
-
درباره ی من می نویسید ؟
 
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
-
درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با
آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید.
-اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام.
 
بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.
در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش
زندگی می کنی.
 
صفت اول :

- می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود داردکه حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست.او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد.

صفت دوم :
-گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این
باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود.
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان
 
بهتری شوی.
 
صفت سوم :
  -
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده
 
کنیم.بدان که تصحیح یک کار خط، کار بدی نیست.
در واقع

برای اینکه خودت را درمسیر درست نگهداری مهم است  .

 
صفت چهارم :
-چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست،                

زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.

پس همیشه مراقبت درونت باش که چه خبر است.

 
صفت پنجم :
  -
همیشه اثری از خود به جا می گذارد

.بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا

می گذارد و سعی کن نسبت به هرکاری

می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

 

[ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:, ] [ 10:33 ] [ مریم ]

دکتر شريعتي : «كلاس پنجم كه بودم پسر درشت هيكلي در ته كلاس ما مي نشست كه براي

من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنكه كچل بود، دوم ا ينكه

سيگار مي كشيد و سوم - كه از همه تهوع آور بود- اينكه در آن سن و سال، زن داشت. !.

.... چند سالي گذشت يك روز كه با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيكل ته

كلاس را ديدم در حاليكه خودم زن داشتم ،سيگار مي كشيدم و كچل شده بودم 

 

[ یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, ] [ 12:39 ] [ مریم ]

کم کم یاد خواهی گرفت :


تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند

کم کم یاد میگیری :


که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

خورخه لوییس بورخس

[ چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, ] [ 20:19 ] [ مریم ]

 

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند.

يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت.

مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند.

درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد.

همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.

پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.

بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است.

 

 

 

 

 

 

پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود  

 

 

[ چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:7 ] [ مریم ]

آرزوها

روزی پسرک فقیری که پا نداشت کنارخواهرش نشسته بود.به پاهای برهنه ی او نگاه کردو در دلش گفت:خدایا چه میشد اگر من هم پا میداشتم؟

ناگهان خواهر او زمزمه کنان به پاهایش نگاه کرد و گفت:خدایا چه میشد اگر من هم برای راه رفتن روی زمین کفش هایی داشتم؟

در این حین نوجوانی که قیافه ی معمولی تری داشت از کنار انها رد شد و با خود گفت:خدایا چه میشد اگر من هم می توانستم کفشی نو بخرم؟

پسرک تا نگاهش را از زمین بلند کرد چشمهایش به زنی افتاد که داشت با بقل دستی اش در حالی که با یک جعبه کفش از کفش فروشی بیرون می امد حرف میزد و میگفت:چه میشد اگر خدا کاری میکرد که من بتوانم این کفش های 100هزار تومانی را بخرم؟

پسرک لبخندی زد و به اسمان نگاه کرد و گفت:خدایا ممنون که به من پا ندادی.چون اگر پا میداشتم کفش هم میخواستم.اگر کفش میداشتم باید یک دانه نو میخریدم اگر یک دانه نو میخریدم گرانترش را میخواستم.و شاید بعد هم تمام عالم را.اما حال از همه ازاد تر و راحت ترم........

[ چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:, ] [ 21:33 ] [ مریم ]

سلااااااام.اینم یه اپ دیگه.اما شاید این اخرین اپم باشه تا یه ماه دیگه نتونم پست جدیدی بفرستم.اخه امتحانام داره شروع میشه.امیدوارم این اپم هم قشنگ باشه.بای

[ سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 11:23 ] [ مریم ]

 

 

تمومه دنیام زیر و رو کردم به خاطر تو                                      تمومه شب پر گریه کردم به خاطر تو

کاش رنگی می گرفت این دل ساده ی من از تو         صد افسوس که تمام عشق را خط خطی کردم به خاطر تو

عشق بازی هایم شهره ی شهر است اما                        چیزی از غمش دم نمی زنم آن هم به خاطر تو

همه ی روزگار بی تو بودن را زیر و رو کردم شاید                     باز هم اشکی ببینم که ریخته شد به خاطر تو

اما نه  این دل ساده ی من دیگر بیش از این                      گول نمی خورد و نمی گوید فقط به خاطر تو 

اوج قصه ی غمناکم انجاست که حتی  دلم هم        به حرفم گوش نمی دهد از دست تلخی های خاطر تو 

تنها گذاشتی دلم را و دیگر هیچ به یاد تو نیست             اما چه کنم که باز هم شود ضربانش به خاطر تو؟

شاید به دارش کشم این دل ساده و تنگم را                          ان وقت دیگر من می مانم و خیال و خاطر تو

ترسم از این است که او مرا دنبال خود  کشد و من                        تنها توانم گفتن شعری باشد به خاطر تو

چه باکم از دل کندن و دل بستن دل؟                                         من این کار را خوب یاد گرفتم به خاطر تو

نمی دانم کدام یک مالک من می شوند فرجام              دلی که بی تو می رود یا منی که زنده ام به خاطر تو

اما ای عشق قشنگم غم نخور چون                      زندگی افسانه ای ست که شروع پایانش ست به خاطر تو

 

[ سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 10:54 ] [ مریم ]

  فقر

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ با
حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد ویاد حرف
پدرش افتاد"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی..........

برای خواندن داستان به ادامه ی مطالب بروید

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه, ] [ 17:39 ] [ مریم ]

در جلسه ی امتحان عشق من مانده بودم و یک برگه ی سفید!یه دنیا حرف نگفتنی و یه بقل تنهایینمیدونم وقت امتحان چه قدر بود.شاید 5 دقیقه شاید1ساعت شاید1 ماه یا شایدم یه عمر!!!!!!اما برگم هنوز سفید سفید بود.......

برای خواندن مطلب به ادامه ی مطلب بروید


ادامه مطلب
[ شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 11:19 ] [ مریم ]

خدایا دلم گرفته...........

 

دلم گرفته از قصه ی تلخ خلقت              از این بودن از این درد و حسرت

 

میخوام برگردم یه چند سالی میشه           همه میخواییم اما نمیدونم واسه چی نمیشه؟

 

نمیدونم چی شد که یه دفعه ما بد شدیم              تورفتی اون بالا و ما توخودمون گم شدیم

 

خوب میدونم یه روزی  برمیگردی               واسه ما   دنبال ما میگردی

 

خدایا تا همیشه چشم به راهت میمونم        زمین جای خیلی تنگیه خوب میدونم

 

زمین جای موندن واسه ما نیست         غصه خوردن و زجر کشیدن کار ما نیست

 

میدونم دوباره عاشق شدن و بلد میشیم     درمونی واسه دردای همدیگه  میشیم

 

میدونی تا اون روز منتظرت میمونم       تا بیای قصه ی درد واست میخونیم

 

 

[ جمعه 23 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 14:12 ] [ مریم ]

سلام.اینم یه پست طنز بعد از این همه پست عاشقانه گفتم یکم از خشکی درش بیارم.مراقب خودتون باشید .

 

 

اعتراضات یک کوچولوی معترض

بابا مامانا بخونن




آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی پیاز خورده ی غیر
پاستوریزه و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشده ات را به سر و صورت حساس من
نمالید.




مامان و پاپا! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی
من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای شیر شما هم مضر
است!!!




پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی
فروش خودداری نمایید.  چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم
الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!  مخصوصاً وقتی که چشمهای خود
را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش 'بول بول بول بول' می کند!
زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو بره تو چشت! شب بخوابی خواب بد
ببینی! جیش کنی تو شلوارت.




مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم!
لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید!




آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه
به روی زمین،
از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست!




خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای
سلامتی شما
خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی 'بچه سوسک مرده' بدهد!




آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی
هنگامی که شما
شکم مرا 'پووووووف' می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده
تون نشم...




والدین عزیز! وقتی منو مثل توپ فوتبال بالا میندازید تو رو خدا
حواستون به پایین اومدن ما هم باشه.




والدین محترم! هوای ما بچه ها رو بیشتر داشته باشید
و نخواهید که هیچوقت نگرانی رو تو چهره های ما ببینید

 

 

[ جمعه 23 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 4:53 ] [ مریم ]

باید فراموشت کنم

چندیست تمرین میکنم

من می توانم! می شود!

آرام تلقین میکنم.

حالم، نه،  اصلآ خوب نیست...

تا بعد بهتر می شود!!

فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ

 غمگین میکنم.

من می پذیرم رفته ای،

و بر نمی گردی همین!

خود را برای ِ درک این، صد بار تحسین میکنم.

کم کم ز یادم می روی،

این روزگار و رسم اوست!

این جمله را با تلخی اش

صد بار تضمین میکنم. 

 

 

[ پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 14:14 ] [ مریم ]

به سختی بعد از از رفتنش از جایم بلند شدم.باخود قسم خوردم دیگر دوستش نداشته باشم.روزها گذشت تا من باز او را در میان انبوه مردم دیدم.به سمتم برگشت و دلم لرزید.به من نگاه کردو شور و شوق پیدا کردم.به من خندید و من عشق عجیبی را درون خود دیدم.فکرکردم دوباره دارم عاشقش میشوم.به سمت من گام برداشت قسم خوردم قسم قبلی ام را بشکنم.دستهایش را برایم بلند کرد و من از خود بی خود شدم.دست هایش را روی شونه هایم گذاشت و من تازه متوجه گرمی وجودش شدم و دیدم تنها قلبم برای او می تپد.تمام ارزویم این شد که در ان لحظه در اغوشش بکشم.ناگهان به همان دستان گرم مرا کنار زد و دوان دوان به طرف پشت من دوید و دیگری  را سخت بغل کرد.باورم نمی شد ان نگاه  ان خنده ان قدم ها برای من نبود.و من انقدر احمق بودم  که نفهمیدم او هرگز مرا نمی بیند ای کاش پشت سر هیچ چیز نمی بود شاید انگاه صاحب ان نگاه میشدم.ای کاش ان دیگری من می بودم.ای کاش...

 

[ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 21:55 ] [ مریم ]

گفتم : تو ش‍‍‍‍ـیرین منی.               گفتی : تو فرهـادی مگر؟

گفتم : خرابت می شـوم.            گفتی : تو آبـادی مگـر؟

گفتم : ندادی دل به من.              گفتی : تو جان دادی مگر؟

گفتم : ز کـویت مـی روم.             گفتی :تو آزادی مگـر؟

گفتم : فراموشم مکن.                گفتی : تو در یادی مگر؟

 

 

 

[ دو شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 19:27 ] [ مریم ]

استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
 شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

 

[ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 16:48 ] [ مریم ]

باران بهانه بود تا تو زیر چتر من و کنار دستان سردم تا انتهای کوچه بیایی.

ای کاش کوچه انتهایی  نمی داشت
 

کنار دستان گرمت  در انتهای کوچه ایستادم و ارام زمزمه کردم:به خدا دوستت دارم.وگفتم

بغض بزرگترین اعتراضه که اگه بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه!به تو التماس میکنم نرو

تو ازم پرسیدی :چون دوستت دارم به تو نیازمندم یا چون به تو نیازمندم دوستت دارم و من خندیدم و گفتم

چون دوستت دارم بی نیاز ترینم

تو با اندوه به من نگاه کردی و گفتی:اما حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است

و تو ان شب مرا در انتهای کوچه تنها گذاشتی و من به این پی بردم

قشنگی باران به این است که هر چه قدر زیرش گریه کنند هیچ کسی نمی فهمد

 

 

[ شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 7:4 ] [ مریم ]

یک فیلسوفی میگه ادم ها چهار دسته هستند:

1-اونهایی  که وقتی هستند هستند و وقتی نیستند نیستند:

اینجور ادم ها وقتی کنارشون هستی حسشون میکنی و وقتی رفتن دیگه تموم شدن

2-اونهایی  که وقتی هستن نیستن و وقتی نیستن هم نیستن:

اینجور ادمها اساسا بودن ونبودشون مثل همه و واسه ادم فرقی نداره

3-اونهایی  که وقتی هستن هستن و وقتی نیستن هم هستن:

اینجور ادم ها همیشه تو قلبتن  چه نزدیک باشن چه دور

4-اونهایی که وقتی هستن نیستن ولی وقتی نیستن هستن:

اینجور ادم ها تا کنارتن متوجه بودنشون نیستی و وقتی میرن یادشون تو قلبت احساس میکنی

 

فکر می کنید شما جزو کدوم دسته هستید؟؟(البته فکر پیچیده شد چون خیلی هست ونیست داشت

اما به نظر من یک جورایی خیلی درسته)

[ پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 21:11 ] [ مریم ]

روزی کوهنوردی تصمیم به فتح قله ای بلند می کند.تمام وسایلش را جمع می کند و به راه می افتد.

کوهنورد روزها و شب ها از کوه بالا می رود تا اینکه در یکی از این شب ها که همه جا تاریک بودو هوا سوز داشت و او نزدیک به قله بود پایش به  سنگی خورد و از کوه پرت شد.در حین سقوط کوهنورد که به طنابی وصل بود بلند فریاد کشی:خدایا نجاتم بده!

ناگهان از اسمان ندایی امد و گفت:

-ایا واقعا هر کاری که من بگوییم انجام می دهی؟

_:اره هر کاری که بگی

_:پس طنابت را پاره کن!

کوهنورد چند ثانیه ای فکر کرد و بعد به طناب چشبید و چیزی نگفت.........................

فردا صبح ان شب  مردم شهر جسد یخ زده ی کوهنوردی را که به طنابش چسبیده بود پیدا کردند در حالی که تنها نیم متر با زمین فاصله داشت!!!!!!!!!!!

 

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 6:41 ] [ مریم ]

روزی واعظ بزرگ ایرانی تصمیم به سخنرانی در یکی از شهرهای ایران میکند.در تمام شهر اعلامیه می دهند و همه جا جار می زنند و کلی سر صدامی کنند که هم چین شخصیت عظیمی برای سخنرانی قرار است به این شهر بیاید و بزرگترین مسجد شهر را برای جلوس این شخصیت و سخنرانی ایشان در نظر میگیرند.

بالاخره روز سخنرانی فرا رسید و واعظ برای سخنرانی خود اماده میشد و داشت از منبر بالا میرفت.اما در مسجد جای سوزن انداختن نبود و مردم لب تا لب مسجد نشسته بودند و هیچ کس راه را برای کس دیگری باز نمیکرد که ناگهان پیرمردی خسته و ماتم زده بلند و شدو فریاد کشی:ای مردم به خاطر خدا هم که شده از همان جایی که نشستید بلند شوید و کمی به جلوتر روید!

واعظ تا این سخن را شنید ایستاد و بعد از چند ثانیه به سمت پایین منبرش برگشت.همه از کار این واعظ تعجب کردند و علت را جویا شدن.واعظ گفت من دیگر سخنرانی نمیکنم.مطلبی را که من میخواستم در چند ساعت با شما بازگو کنم این پیرمرد در چندثانیه گفت:از جایی که هستید بلند شوید وکمی به جلو روید تا جامعه بهبود پبداکند

واعظ این را گفت و از مجلس خارج شد

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 6:30 ] [ مریم ]

سلام.امشب خیلی دلم گرفتهیک احساس خیلی بدی دارم با اینکه روز خوبی را پشت سر گذاشتم.امیدوارم هرچه زودتر از این حالت وحشتناکی که چند وقته اومده سراغم بیرون بیام.این چند وقته سرم خلوت تره چون واسه چند روزی مدرسه نمیرماخه بچه های مدرسه را بردن مشهد و من هم باهاشون نرفتم و واسه همین مدرسه تعطیله.فکر کنم دلم به خاطر همون گرفته.به هر حال مطلب زیر را به عنوان اپ امروز میذارم.امیدوارم تو این چند وقته یک کار مفیدی انجام بدم.فعلا خداحافظ

[ یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 21:38 ] [ مریم ]

پسرکی که دریا کفش هایش را با خود برده بود روی ساحل نوشت :دریا دزد کفش های من است

ماهی گیری که از دریا بر میگشت روی ساحل نوشت:دریا با سخاوت ترین دوست من است

موج امد و هد دو جمله را پاک کرد و نوشت: برداشت های دیگران را در مورد خودت درون خودت حل کن تا مانند دریا بزرگ شوی

خداوندا

 اگر روزي بشر گردي

 ز حال ما خبر گردي

 پشيمان مي شوي از قصه خلقت

 از اين بودن از اين بدعت

 خداوندا

نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا

چه دشوار است

 چه زجري مي کشد آنکس که انسان است

و  از احساس سرشار است

 

 

 

[ یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 21:16 ] [ مریم ]

 

بالاخر بعد از کلی اصرار یه چندصد هزار تومانی به وسیله ی

  یکی از اشناهای صاحب کارش  پیدا کرد.

چند ماه گذشت و طلبکار هر روز و هر روز زنگ میزد و پولش را می خواست

 اما طرف اه در بساط نداشت

که پسش بده.تا یک روز صبح که داشت میرفت سر کار  حسابی

 از این زنگ ها خسته شد و وقتی

گوشی را قطع کرد رفت سراغ گوشیش و صداش را ظبط کرد وگفت:

این طلبکاره بی شعوره و نفهمه هست

جواب به این کثافت نده و بعد این صدا را  ظبط کرد و گذاشت

 اهنگ زنگ مخصوص طلبکاره تا هر موقع

زنگ زد هم بفهمه زنگ زده هم بی خودی جوابش را نده.این طوری خودش

 را خالی کرد و رفت تا سوار

اسانسور بشه .

اسانسوره خیلی شلوغی بود شاید 10نفر به راحتی توش جا می شدند.

با بی حوصلگی سوار

اسانسور شد ودر اسانسور بسته شد تا اینکه ناگهان صدایی شنید

:اره میخوام دوباره به طرف زنگ

بزنم تا ببینم پولم چی شد.باشه همین الان زنگش میزنم

دقیق تر نگاه کرد همون طلبکاره بود و میخواست بهش زنگ بزنه.

تمام ابروی چندین و چند سالش پیش صاحب کارش در خطر بود.

دست تو کیفش کرد تا دنبال گوشیش بگرده که ناگهان

 صدایی بلند شد:این طلبکاره بی شعوره و نفهمه هست جواب به این کثافت نده....

تمام اسانسور محو تماشای طرف شدند و داشتند با

 تحیر بهش نگاه میکردند.دستاش منقبض شد و دیگه

نتونست تکون بخوره.طلبکار جلو اومد و گفت:نفهم.بی شعور.کثافت.ها؟....

(صبح اون روز طرف را اخراج کردن اما بعدش با میانجی گری بقیه دوباره

 به سر کارش برگشت)

 

[ یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 6:42 ] [ مریم ]

سلام.امروز یک داستان خیلی قشنگ شنیدم که تو وبلاگم گذاشتم.از فردام که دوباره باید هفته را شروع کنیم.به امید هفته ای قشنگ.(من که خیلی امیدوار نیستم)

 

روزی مردی مسلمان وارد دکان مرد ارایشگری که به وجود خدا اعتقاد نداشت شد.ارایشگر شروع به کوتاه کردن موی مرد کرد و در این حین حرف از اعتقادات شد.مرد ارایشگر گفت:میدونی چیه من به وجود خدا اعتقاد ندارم چون اگه خدایی بود این همه ادم فقیر و بچه ی یتیم وگرسنه وجود نداشت.مرد مسلمان که حوصله ی بحث کردن را نداشت سکوت کرد و گذاشت ارایشگر کارش رابکند و بعد رفت بیرون.

تا از در مغازه رفت بیرون مرد کثیفی با مو های بلند دید چند لحظه ای مکث کرد و درون سلمانی برگشت و گفت:میدونی من فکر نمی کنم ارایشگری وجود داشته باشه

مرد ارایشگر ناراحت گفت:تو چگونه به وجود من اعتقاد نداری؟مرد گفت :اگر ارایشگری وجود داشت پس این مرد با موهای بلند و وکثیف اینجا چی کار میکرد

این را گفت و از مغازه خارج شد

نتیجه اخلاقی:ما انسان ها خودمان راهمان را انتخاب می کنیم و گاهی این تفاوت هاست که همه چیز را با ارزش می کند!

[ شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 4:38 ] [ مریم ]

یک داستان واقعی

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کنيم

 

[ جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 9:51 ] [ مریم ]

باران نیا .....زمین جای قشنگی نیست... خوب می دانم که در اینجا گل در عقد زنبور است و سودای بلبل دارد و پروانه را هم نیز دوست دارد

[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 13:23 ] [ مریم ]

parsaspace.com/files/1742684884/

یک اهنگ خیلی قشنگ در مورد اختلاف طبقاتی از مریم حیدر زاده.امیدوارم خوشتون بیاد

راستی امشب میخواستم از تمام کسانی که برام نظر نمیذارن هم تشکر خیلی بکنم.چون همه جا فقط به اونایی که نظر میدن توجه می کنند گفتم اینجا یک کم متفاوت تر باشه.به هر حال فقط میخواستم بگم ممنونم اگه نظر نمیذارید یا تو نظر سنجی شرکت نمی کنید یا مطالب را تا تهش نمی خونید و فقط با بی حوصلگی عکس ها را نگاه می کنیدمثل اینکه دارم زیادی حرف میزنمولی من را واقعا با این کار خوشحال می کنیددیگه بیشتر از این وقتتون را نمی گیرم.تا بعدا خداحافظ

راستی این هم عکس چند تا گل تقدیم به همه ی اونایی که نظر نمیذارن

 

 

 

[ سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 21:15 ] [ مریم ]

موشکی خواهم ساخت/

                                            

                                    خواهم انداخت به فضا/                                               
  

                                          دور خواهم شد از این سیاره ی غریب/                               

                   

          که در ان هیچ کسی نیست که در بیشه ی پول اقتصاد دان ها رابیدار کند/ 


موشک از ادم تهی/

                               هم چنان خواهم راند/

                                                                  

                                                             پشت کهکشان ها کره ای ست/

          

                              که در ان پنجره ها رو به بانک باز است/

                                   

                                              دست هر کودک ده ساله ی شهر شاخه ی پولی ست/

 

مردم  شهر به پول چنان می نگرند که به یک چیز بی ارزش/

                                                                              خاک نیز از پول متنفرست/

 

پشت کهکشان ها کره ای ست/

       

                            که در ان وسعت حساب بانکی ات به اندازه ی کل زمین است/

                                           

                                               ادمان وارث پول و خانه و ماشینند/


 

پشت کهکشان ها کره ای ست/

                                                 

                                              موشکی باید ساخت............


[ سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 3:31 ] [ مریم ]

سلام به تو ای قشنگ ترین نی نی کوچولوی دنیا.من این نامه را تنها برای تو نوشتم.وبعد هم تو این وبلاگ به نمایش گذاشتمش.ببخشید اگه یک خورده غلت املایی دارم.بریم سراغ نامه.من در اون روز غشنگ افتابی که واسه.......

برای خواندن بقیه داستان به ادامه ی مطلب بروید

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 6:7 ] [ مریم ]

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
پرسیدند: چه كسی؟

بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که......

برای خواندن به ادمه ی مطلب بروید


ادامه مطلب
[ یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 2:21 ] [ مریم ]

هیچ کس لیاقت اشک های تورا ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود



      چه اشتباهی کردم که اسمتو  اوردم
        
                                                              خوبیش اینه لااقل واست قسم نخوردم                                راستی چه عالمی بود اگه بدا نبودن
                                                                     جدا میشیم ما از هم چون خیلیا حسودن                                دیشب تا صبح نشستم زیر نگاه مهتاب
                                                                        تو خیلی خوبی اما فقط تو عالم خواب                                   عکس ها و هدیه هاتم میدم به یه واسته
                                                                  تا که به خیر و خوشی تموم شه این رابطه                              حرف های عاشقونه همش ماله قدیمه
                                                                      مثل همون حرفا که ما به زدیمه                                             هر وعده ای که دادی به هر کسی عمل کن
                                                                     غصه هاش یه جوری با مهربونی حل کن                                  نذار عشق تو واسش مشکل و دردسر شه
                                                                      نذار که از دست تو راهی یه سفر شه
     گناه تو همین بود نداشتن صداقت
                                                                       اما گناه من بود نکردن خیانت
    دیگه خدا نگهدار لحظه های قیمتی
                                                                  من  ببخش عزیزم هرکی داری قسمتی
    دنیا رم اگه بدی دلم ازت صاف نمیشه
                                                                   دلی که بشکنه و کدر شه شفاف نمیشه
   حیفه اون بتی که از تو برای خودم ساخته بودم
                                                                     من مقصر نبودم چون تو ر نشناخته بودم
   حیفه لحظه های خوبی که برای تو گذاشتم
                                                                  حیفه غصه ای که خوردم چون ازت خبر نداشتم
   حیفه حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
                                                                   حیفه رویام که واست از قشنگی هاش گذشتم
  حیفه شب ها که نشستم با خیالت زیر مهتاب  
                                                                    حیفه وقتی که تلف شد واسه دیدن تو توی خواب
حیفه اشک هایی که ریختم واسه تو دم سپیده
                                                                    حیفه احساس طلایی م حیفه این عشق و عقیده                        ماکه رفتیم تو بمون با هرکی که دوسش داری
                                                                     با اون که پنهونی سر روی شونش میذاری
     ماکه رفتیم حالا تو میمونی و عشق جدید
                                                                   میدونم چند روزه دیگه میشنوم جدا شدید
     ماکه رفتیم ولی مزد دستای ما این نبود
                                                                     دل ما لایق اینکه بندازی زمین نبود
     ما که رفتیم تو برو دل بده دست دیگری
                                                                   به قول حافظ ما هم داریم یه  یار سفری
    ما که رفتیم تو بشین زیر نگاه عاشقش
                                                                     ارزوم اینه فقط تلف نشه دقایقش
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



     شاید اشتباه اما عاشقا دروغ میگن
                                                          ادمای مهربون و با وفا دروغ میگن
     اونا که میگن تا همیشه دیوونتن
                                                       بذار بی پرده بگم که به شما دروغ میگن
    اونا که فدات بشم تکه کلامشون شده
                                                             به تمومه اسمون ها به خدا دروغ میگن
   اونا که با قسم و ایه میخوان بهت بگن
                                                             تا قیامت نمیشن ازت جدا دروغ میگن

 
             
            

                                                                   
ممنون که سر زدید.نظر یادتون نره

[ جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:, ] [ 19:52 ] [ مریم ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

حرف های هست برای (نگفتن) حرف هایی که هرگز سر به (ابتذال گفتن) فرود نمی اورد و سرمایه ی ماورایی هر کس به اندازه ی حرف هایی هست که برای نگفتن دارد و خدا برای نگفتن حرف های زیادی برای نگفتن دارد هر کس به اندازه ایی که احساسش می کنند(هست) هر کس را نه بدان گونه که(هست)احساس می کنند بدان گونه که (احساسش)می کنند هست دکتر شریعتی
امکانات وب

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 195
بازدید کل : 95306
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 267
تعداد آنلاین : 1


document.write(""+"<"+"/sc"+"rip"+"t>");

كد تصوير تصادفی

جاوا اسكریپت

.



قالب میهن بلاگ

download

قالب بلاگ اسکای

اخلاق اسلامی