خاطرات هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
| ||
|
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ - می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود داردکه حرکت تو را هدایت می کند. برای اینکه خودت را درمسیر درست نگهداری مهم است زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقبت درونت باش که چه خبر است. .بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هرکاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.
دکتر شريعتي : «كلاس پنجم كه بودم پسر درشت هيكلي در ته كلاس ما مي نشست كه براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنكه كچل بود، دوم ا ينكه سيگار مي كشيد و سوم - كه از همه تهوع آور بود- اينكه در آن سن و سال، زن داشت. !. .... چند سالي گذشت يك روز كه با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيكل ته كلاس را ديدم در حاليكه خودم زن داشتم ،سيگار مي كشيدم و كچل شده بودم
کم کم یاد خواهی گرفت :
کم کم یاد میگیری :
خورخه لوییس بورخس
در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت ميکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميکرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد، هم اتاقيش جشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميکرد و روحي تازه ميگرفت. روزها و هفتهها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف ميکرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود
آرزوها روزی پسرک فقیری که پا نداشت کنارخواهرش نشسته بود.به پاهای برهنه ی او نگاه کردو در دلش گفت:خدایا چه میشد اگر من هم پا میداشتم؟ ناگهان خواهر او زمزمه کنان به پاهایش نگاه کرد و گفت:خدایا چه میشد اگر من هم برای راه رفتن روی زمین کفش هایی داشتم؟ در این حین نوجوانی که قیافه ی معمولی تری داشت از کنار انها رد شد و با خود گفت:خدایا چه میشد اگر من هم می توانستم کفشی نو بخرم؟ پسرک تا نگاهش را از زمین بلند کرد چشمهایش به زنی افتاد که داشت با بقل دستی اش در حالی که با یک جعبه کفش از کفش فروشی بیرون می امد حرف میزد و میگفت:چه میشد اگر خدا کاری میکرد که من بتوانم این کفش های 100هزار تومانی را بخرم؟ پسرک لبخندی زد و به اسمان نگاه کرد و گفت:خدایا ممنون که به من پا ندادی.چون اگر پا میداشتم کفش هم میخواستم.اگر کفش میداشتم باید یک دانه نو میخریدم اگر یک دانه نو میخریدم گرانترش را میخواستم.و شاید بعد هم تمام عالم را.اما حال از همه ازاد تر و راحت ترم........ |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |