خاطرات هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
| ||
|
آرزوها روزی پسرک فقیری که پا نداشت کنارخواهرش نشسته بود.به پاهای برهنه ی او نگاه کردو در دلش گفت:خدایا چه میشد اگر من هم پا میداشتم؟ ناگهان خواهر او زمزمه کنان به پاهایش نگاه کرد و گفت:خدایا چه میشد اگر من هم برای راه رفتن روی زمین کفش هایی داشتم؟ در این حین نوجوانی که قیافه ی معمولی تری داشت از کنار انها رد شد و با خود گفت:خدایا چه میشد اگر من هم می توانستم کفشی نو بخرم؟ پسرک تا نگاهش را از زمین بلند کرد چشمهایش به زنی افتاد که داشت با بقل دستی اش در حالی که با یک جعبه کفش از کفش فروشی بیرون می امد حرف میزد و میگفت:چه میشد اگر خدا کاری میکرد که من بتوانم این کفش های 100هزار تومانی را بخرم؟ پسرک لبخندی زد و به اسمان نگاه کرد و گفت:خدایا ممنون که به من پا ندادی.چون اگر پا میداشتم کفش هم میخواستم.اگر کفش میداشتم باید یک دانه نو میخریدم اگر یک دانه نو میخریدم گرانترش را میخواستم.و شاید بعد هم تمام عالم را.اما حال از همه ازاد تر و راحت ترم........ سلااااااام.
تمومه دنیام زیر و رو کردم به خاطر تو تمومه شب پر گریه کردم به خاطر تو کاش رنگی می گرفت این دل ساده ی من از تو صد افسوس که تمام عشق را خط خطی کردم به خاطر تو عشق بازی هایم شهره ی شهر است اما چیزی از غمش دم نمی زنم آن هم به خاطر تو همه ی روزگار بی تو بودن را زیر و رو کردم شاید باز هم اشکی ببینم که ریخته شد به خاطر تو اما نه این دل ساده ی من دیگر بیش از این گول نمی خورد و نمی گوید فقط به خاطر تو
اوج قصه ی غمناکم انجاست که حتی دلم هم به حرفم گوش نمی دهد از دست تلخی های خاطر تو تنها گذاشتی دلم را و دیگر هیچ به یاد تو نیست اما چه کنم که باز هم شود ضربانش به خاطر تو؟ شاید به دارش کشم این دل ساده و تنگم را ان وقت دیگر من می مانم و خیال و خاطر تو ترسم از این است که او مرا دنبال خود کشد و من تنها توانم گفتن شعری باشد به خاطر تو چه باکم از دل کندن و دل بستن دل؟ من این کار را خوب یاد گرفتم به خاطر تو نمی دانم کدام یک مالک من می شوند فرجام دلی که بی تو می رود یا منی که زنده ام به خاطر تو اما ای عشق قشنگم غم نخور چون زندگی افسانه ای ست که شروع پایانش ست به خاطر تو
فقر برای خواندن داستان به ادامه ی مطالب بروید
ادامه مطلب [ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه, ] [ 17:39 ] [ مریم ]
در جلسه ی امتحان عشق من مانده بودم و یک برگه ی سفید!یه دنیا حرف نگفتنی و یه بقل تنهایینمیدونم وقت امتحان چه قدر بود.شاید 5 دقیقه شاید1ساعت شاید1 ماه یا شایدم یه عمر!!!!!!اما برگم هنوز سفید سفید بود....... برای خواندن مطلب به ادامه ی مطلب بروید ادامه مطلب
خدایا دلم گرفته...........
دلم گرفته از قصه ی تلخ خلقت از این بودن از این درد و حسرت
میخوام برگردم یه چند سالی میشه همه میخواییم اما نمیدونم واسه چی نمیشه؟
نمیدونم چی شد که یه دفعه ما بد شدیم تورفتی اون بالا و ما توخودمون گم شدیم
خوب میدونم یه روزی برمیگردی واسه ما دنبال ما میگردی
خدایا تا همیشه چشم به راهت میمونم زمین جای خیلی تنگیه خوب میدونم
زمین جای موندن واسه ما نیست غصه خوردن و زجر کشیدن کار ما نیست
میدونم دوباره عاشق شدن و بلد میشیم درمونی واسه دردای همدیگه میشیم
میدونی تا اون روز منتظرت میمونم تا بیای قصه ی درد واست میخونیم
سلام.اینم یه پست طنز بعد از این همه پست عاشقانه گفتم یکم از خشکی درش بیارم.مراقب خودتون باشید
اعتراضات یک کوچولوی معترض
باید فراموشت کنم چندیست تمرین میکنم من می توانم! می شود! آرام تلقین میکنم. حالم، نه، اصلآ خوب نیست... تا بعد بهتر می شود!! فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ غمگین میکنم. من می پذیرم رفته ای، و بر نمی گردی همین! خود را برای ِ درک این، صد بار تحسین میکنم. کم کم ز یادم می روی، این روزگار و رسم اوست! این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم.
به سختی بعد از از رفتنش از جایم بلند شدم.باخود قسم خوردم دیگر دوستش نداشته باشم.روزها گذشت تا من باز او را در میان انبوه مردم دیدم.به سمتم برگشت و دلم لرزید.به من نگاه کردو شور و شوق پیدا کردم.به من خندید و من عشق عجیبی را درون خود دیدم.فکرکردم دوباره دارم عاشقش میشوم.به سمت من گام برداشت قسم خوردم قسم قبلی ام را بشکنم.دستهایش را برایم بلند کرد و من از خود بی خود شدم.دست هایش را روی شونه هایم گذاشت و من تازه متوجه گرمی وجودش شدم و دیدم تنها قلبم برای او می تپد.تمام ارزویم این شد که در ان لحظه در اغوشش بکشم.ناگهان به همان دستان گرم مرا کنار زد و دوان دوان به طرف پشت من دوید و دیگری را سخت بغل کرد.باورم نمی شد ان نگاه ان خنده ان قدم ها برای من نبود.و من انقدر احمق بودم که نفهمیدم او هرگز مرا نمی بیند ای کاش پشت سر هیچ چیز نمی بود شاید انگاه صاحب ان نگاه میشدم.ای کاش ان دیگری من می بودم.ای کاش...
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟ گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟ گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟ گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟ گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند ميکنند و سر هم داد ميکشند؟ سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بينياز ميشوند و فقط به يکديگر نگاه ميکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
باران بهانه بود تا تو زیر چتر من و کنار دستان سردم تا انتهای کوچه بیایی.
کنار دستان گرمت در انتهای کوچه ایستادم و ارام زمزمه کردم:به خدا دوستت دارم.وگفتم بغض بزرگترین اعتراضه که اگه بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه!به تو التماس میکنم نرو
تو ازم پرسیدی :چون دوستت دارم به تو نیازمندم یا چون به تو نیازمندم دوستت دارم و من خندیدم و گفتم
چون دوستت دارم بی نیاز ترینم
تو با اندوه به من نگاه کردی و گفتی:اما حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است
و تو ان شب مرا در انتهای کوچه تنها گذاشتی و من به این پی بردم
قشنگی باران به این است که هر چه قدر زیرش گریه کنند هیچ کسی نمی فهمد
یک فیلسوفی میگه ادم ها چهار دسته هستند: 1-اونهایی که وقتی هستند هستند و وقتی نیستند نیستند: اینجور ادم ها وقتی کنارشون هستی حسشون میکنی و وقتی رفتن دیگه تموم شدن 2-اونهایی که وقتی هستن نیستن و وقتی نیستن هم نیستن: اینجور ادمها اساسا بودن ونبودشون مثل همه و واسه ادم فرقی نداره 3-اونهایی که وقتی هستن هستن و وقتی نیستن هم هستن: اینجور ادم ها همیشه تو قلبتن چه نزدیک باشن چه دور 4-اونهایی که وقتی هستن نیستن ولی وقتی نیستن هستن: اینجور ادم ها تا کنارتن متوجه بودنشون نیستی و وقتی میرن یادشون تو قلبت احساس میکنی
فکر می کنید شما جزو کدوم دسته هستید؟؟(البته فکر پیچیده شد چون خیلی هست ونیست داشت اما به نظر من یک جورایی خیلی درسته)
کوهنورد روزها و شب ها از کوه بالا می رود تا اینکه در یکی از این شب ها که همه جا تاریک بودو هوا سوز داشت و او نزدیک به قله بود پایش به سنگی خورد و از کوه پرت شد.در حین سقوط کوهنورد که به طنابی وصل بود بلند فریاد کشی:خدایا نجاتم بده! ناگهان از اسمان ندایی امد و گفت:
-ایا واقعا هر کاری که من بگوییم انجام می دهی؟ _:اره هر کاری که بگی _:پس طنابت را پاره کن! کوهنورد چند ثانیه ای فکر کرد و بعد به طناب چشبید و چیزی نگفت......................... فردا صبح ان شب مردم شهر جسد یخ زده ی کوهنوردی را که به طنابش چسبیده بود پیدا کردند در حالی که تنها نیم متر با زمین فاصله داشت!!!!!!!!!!!
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |